آبی بودم برخود می پیچیدم و بوی می گرفتم تاوجود مولانا بر من زد.
شمس
مولانا جلال الدین بلخی از منظر مولانا شمس الدین تبریزی
ما مشتاقان شعر و شخصیت مولانا جلال الدین بلخی ثم رومی، چه بسیار که از شمس تبریزی شنیده ایم و از شیفتگی وبی قراری مولانا در فراق وی داستانها خوانده ایم. تاجایی که دیوان خداوندگار را به نام دیوان شمس می شناسیم و در سراسر این کتاب شورانگیز جای پای این محبوب جاودانه ی مولانا رابه روشنی ، رد یابی می کنیم.درمثنوی معنوی جلوه های او را گواهیم ودر کتاب منثور فیه مافیه ، جای جای تصویری از وی می نگریم و یادکردها یی را از وی می خوانیم..
این مرد کیست که اورا سلطا ن الا ولیا ی والواصلین،تاج المحبوبین،قطب العارفین، فخر
الموحدین،آیه ی تفضیل الآخرین علی الاولین،حجت الله علی المؤمنین،وارث الانبیاء و المرسلین خوانده اند؟
این مرد کیست که مولانا او را خسرو اعظم،خداوند خداوندان اسرار، سلطان سلطا نان جهان،شمع نه فلک،بحر رحمت،مفخر آفاق، خورشید لطف ،روح مصورو بخت مکرر، نامیده است؟ (1)
چو نام باده برم آن تویی و آتش تو
و گر غریو کنم در میان فریادی
بیا تو مفخر تبریزشمس تبریزی
مثال اصل که اصل وجود و ایجادی
مولانا ،شمس را آفتاب می خواند؛ بادبان کشتی وجود می نامد، ؛جان جان جان می گویدو وجود غریبی می خواند که در گیتی چنو نمی توان یافت.
«وجود غریبی در جهان چون شمس نیست»
مولانا او را نوری می داند که به موسی می گفت پروردگارمنم.
تو آن نوری که با موسی همی گفت
خدایم من ، خدایم من خدایم
فقط در این بیت نیست که مولانا اورا تامقام خدایی برمی کشد ؛ بل در بسا از غزلهایش به گونه ی عریان تری، شمس را در چنین جایگاهی می نشاند.
از در بلخ تا به روم نغمه ی های وهوی من
اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من
سلطان ولد ـ فزند مولانا ـ شمس را معشوق، سلطان اولیا، خسرو واصلان و قطب الاقطاب می داند ؛ اورا به خضر مانند می کند و پدرش را به موسی
خضرش بود شمـــــــس تبریزی آن که با او اگر در آمیزی
هیچ کس را به یک جوی نخری پرده های ظلام را بدری
آن که از مخفیان نهان بود او خسرو جمله واصلان بود او
شناخت این مرد کار سهلی نیست ؛ او دریا ی بیکرانی از آموخته هاو تجربه هاست، جهانی از اسرار و ابهام است .سخرانی است آتشین و سحر آفرین که با بیان جادویی خویش جان وجهان مخاطب را شعله ور می سازد و بیهوده نیست که خداوندگار نیزبه کسانی که مدعی اند شمس ملک داد تبریزی را دیده اند و شناخته اند؛ با طعن گزنده یی چنین نهیب می زند:
«این مردمان می گویند که ما شمس الدین تبریزی را دیدیم . ما او را دیدیم.ای غر خواهر کجا دیدی. یکی که بر سر بام اشتری را نمی بیند می گوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم . خوش گفته اندآن حکایت را که خنده ام از دو چیز آید ـ یکی زنگیی که سر های انگشت سیاه کند ؛ یاکوری که سر از دریچه بدر آورد» (2)
با دریغ، شناسنامه یی را که ما از شمس در دست داریم؛مغشوش ، آشفته و آکنده ازابهام است تا جایی که کسانی را بدین اندیشه فروبرده است که در موجودیت وی شک و تردید روا دارند .شاید در باب شناخت وی همان جملات معروف خودش بسنده باشد که باری در باره ی خویشتن گفته بود:
«آن خطاط سه گون خط نوشتی، یکی او خواندی لاغیر؛ یکی هم او خواندی هم غیر و یکی نه اوخواندی ونه غیر او. آن منم که سخن گویم ، نه من دانم و نه غیر من» (3)
ابهام در شناخت وی آنگاه دشوار تر می نماید که می گوید: مرا رساله ی محمد رسوال الله سود ندارد؛ مرا رساله ی خود باید، اگر هزار رساله بخوانی که تاریکتر شوم» (4)
شمس مردیست که از دنیای محدود قیل و قال به جهان پهناور و گسترده ی وجد پای نهاده است.محضر متکلمان، فقیهان و عارفان پرشماری را درک کرده است وگمشده اش را نیافته است تا این که شهرها و بیابان های دراز رامی کوبد و سر انجام گمشده اش را در قونیه باز یابد.این افسانه را نیز را نیز بدین گون پرداخته اند:
«سالها بی سر و پامی گشته؛ گردعالم می گشت و سیاحت می کرد تا بدان نام مشهور شد که شمس پرنده اش خواندندی؛ مگر شبی سخت بی قرار شده ، شورهای عظیم فرمود و ازاستغراق تجلیات قدسی، مست گشته در مناجات می گفت: خداوندا می خواهم که از محبوبان مستور خود یکی را به من بنمایی . خطاب عزت در رسید که آنچنان شاهد مستور و وجود پر جود مغفورکه استدعا می کنی همانا که فرزند دلبند سلطان العلما بهاولد بلخی است. گفت : خدایا دیدار مبارک اورا به من بنمای! جواب آمد که شکرانه چه می دهی ؟ فرمود که سر را…. الهام شد که به اقلیم روم روتا به مقصود و مطلوب حقیقی برسی. کمر اخلاص در میان جان بست به صدق تمام و عشق عظیم جانب ملک روم روان شد » »(5)
اومردیست پرخاشگر ، بی پروا وسختگیر . شمس اهل نوشتن نیست؛ اهل تألیف و جستار و تحقیق نیست ؛ تنها ملفوظات اوست که مولانا و احباب وی را شیفته ی خویش می سازد ؛ ملفوظاتی که شعر گونه و دل انگیزاند.خودش گفته ::
«من عادت نبشتن نداشته ام هرگز. سخن را چون نمی نویسم ؛ در من می ماند و هر لحظه مرا روی دگر می دهد» (6) ملفوظات شمس همان مقالات اوست که اینک در دست است و آن را گونه گون نامیده اند.مقالات شمس گفته اند؛ کلمات و مقالات خوانده اند؛ معارف شمس و حتی خرقه ی شمس مسمی کرده اند و هنگامی هم که مولانا از« اسرار شمس » یاد می کند غرض وی همین مقالات است:
مفخر تبریز تویی شمس دین گفتن اسرار تو دستور نیست
مقالات هرچند گاهی پریشان ، درهم و آشفته می نماید؛ با آن هم کتابی است شور انگیز، لطیف ، شاعرانه و در کنار آن انباشته از نکاتی نغز در باره ی مولانا. سیمای مولانا در مقالات همان گونه تابنده و فروغناک است و تحسین بر انگیز که در تاریخ فرهنگ ما و درعرفان اسلامی است. این سیما در ادبیات پارسی نیز چنین نموده شده است . در همین مقالات است که شیدایی و شیفتگی شمس را به مولاناگواهیم و می نگریم که عشق مولانابه شمس تبریز،عشقی یک سویه نیست و شمس نیز مسحور و بی قرار خداوند گار است . اینک در در آیینه ی مقالات شمس ، مولانا را می نگریم تا دریابیم تصوی راکه ا
و از محبوب خویش می کشد؛ چه گونه است.
شمس شیفته ی مولانا:
اشتیاق شمس به مولانا، کمتر از از شیتگی و بیقراری مولانا به اونیست ؛ اما دریغاکه شمس اهل نوشته و شعر نیست و کتاب برجای ننهاده است تا میزان این شیفتگی اورا در یابین. ما از این مرد تنهاهمین مقالات او را در دسترس داریم که سراسر انباشته از عشق و و اشتیاق او به مولانا است.
شناسنامه یی را که شمس از این مرد خدا به دست میدهد ؛ لبریز از ستایش ، احترام ، تبجیل و قدردانی است. علی الظاهر چنین پنداشته می شود که شمس مراد مولانا ست واو مرید وی ویا به عکس، مولانا مراد است و شمس مرید؛ در حالی که حقیقت امر، چیز دیگری است و پیوند عاشقانه ی آنان بسی فراتر از مریدی ومرادی است. با آن هم هنگامی که سخن از مریدی برمی خیزد ؛ شمس می گوید من – من مریدم ، مولانا مراد مراد. اشتیق مولانا را درغزلهایش،در مثنوی ، در داستان های بی قراری وی در هنگام غیبت صغراو غیبت کبرا ی شمس به درستی می دانیم.دیگر نه نیازی به بازخوانی کی ازآنهاست ونه یارای بازخوانی هفتاد من دفتر اما عشق سوزان آمیخته به ستایش شمس را فقط از مقالات وی میتوان در یافت و از جملاتی که گاهی شفاف اند و گویا وزمانی هم مبهم و آشفته. باآن که او یار غیار ورفیق حجره و گرمابۀ مولاناست با آن هم این مولوی چنان عظیم و گسترده و کثسر الوجوه است که شناخت وی حتی برای آدمی چون شمس هم دشوار می نماید.
او به رغم رنجشی که از حسودان و معاندان خویش درقونیه در دل دارد، به خاطر مهر عظیمش به مولانا است که تن به بازگشت می دهد .
شمس به حرمت مولانا وبه پاس مهربانی هایش از دمشق بر می گردد واعتراف می کند که جز مولا ناکسی را در این گیتی یارای آن نبود که به قونیه اش بکشاند حتی پدرش و این تنها مولانا ست که توانسته است وادار به بازگشتش کند.
این که باز می گشتم از حلب به صحبت اوبنا بر این صفت بود. اگرگفتندی مرا که پدرت از آرزو از گور برخاست و آمد به تل باشرجهت دیدن توو خواهد باز مردن، بیا ببینیش من گفتم برو پدر بمیر.چه کنم. از حلبب یرون نیامدی الا جهت آن آمدم» (7)
شمس نسبت به همسرش کیمیا خاتون بسیار حسود است؛ در حقیقت به رغم مولانا که زنان را حتی در محافل سماع نیز رخصت حضور می داد ؛ با بانوان سختگیر است حتی آنان را در خور بسا از مقامها نمی داند(8)همسرش را نیزاز دیگران پنهان میدارد تا جایی که روا نمیدیدعلاء الدین پسر مولانا، نیزاز کنار حجله اش بگذرد؛ اما شمس کیمیا خاتون را رخصت می دهد تا از مولانا رخ پنهان نداردو بی نقاب بر اوظاهر شود
«زمانی با مولانا توانم نشستن. این حلال من به من از مولانا و از همه نزدیک تراست حکم کردم که روی تو هیچ کس نخواهم ببیندالا مولانا» ( 9)
شاید بتوان از همین چند جمله ی زیرین شمس که آزمندی و اشتیاق، غرور ونیاز ، بلند پروازی و خاکساری، با هم آمیخته اند بتوان گمان زنی کرد که تا چه مایه شمس به مولانا عشق می ورزد:
« سخن با خود توانم گفتن با هرکه خود را دیدم دراو،با او سخن توانم گفتن. تو اینی که نیاز می نمایی. آن تو نبودی که بی نیازی و بیگانگی می نمودی؛ آن دشمن تو بود.از بهر آنش می رنجانیدم که تو نبودی.آخر من ترا چگونه ر نجانم که اگر بر پای تو بوسه زنم؛ترسم مژه ی من در خلد پای ترا خسته کند.» (11)
در مقالات همواره از پیوند تنگاتنگ این دو سخن می رود.از مهر و اشتیاقی عاشقانه که آن دورادر هم پیچیده است و از محبتی که شمس به مولانا دارد.فریدون سپهسالار در رساله اش و افلاکی در مناقب العارفین نخستین آشنایی آن دو را در سال 642 در قونیه میدانند .اماشمس می گوید که شانزده سال پیش ازآن در دمشق مولانارا می شناخته و سلامی میان شان تعاطی می شده است.
« «باکسی کم اختلاط کنم.باچنین صدری که همه عالم را غلبیر کنی نیابی.شانزده سال بودکه سلام علیکی بیش نمی کردم ورفت» ( 12).
جای دیگری در مقالات که خود ومولانا را مطلوب و طا لب می خواند باز هم به شناخت سالهای دور اشارت می راند:
«از مولانا به یاد دارم از شانزده سال پیش که می گفت که خلایق همچو اعداد انگوراند. عدد از روی صورت است .؛ چون بیفشاری در کاسه آن جا هیچ عدد نیست (13)
ا افلاکی نیز نخستین رویارویی این دو محبوب و مطلوب را در دمشق می داند و همانندهمه ی روایاتش بدان رنگ اسطوره و کرامات می بخشد:
همچنان منقول است که روزی در میدان دمشق سیر می کرد؛ در میان خلایق به شخصی بوالعجب مقابل افتاد؛چون به نزدیک مولانا رسید ، دست مبارکش را بوسیده گفت: صراف عالن نرا دریاب!)و آن حضرت مولانا شمس الدین تبریزی بود و تا حضرت مولانا بدو پرداختن گرفت ؛ در میان غلبه ناپدید شد .(14)
دانش مولانا:
هرچند شمس پشت پا به علو مصوری زده اس تو از قلمرو قیل و قال به حریم وجد و حالپنه گزیدهاست و فسانه یی نیز حاکی از آن استکه تصنیف هاو دست نوشته های سلطان العلمارا نیزدر حوض مدرسهفرو انداخته است؛ اما با آن هم ستایشگردانش مولاناست.
«مولانا این ساعت در ربع مسکون مثل او نباشد در همه فنون ـ خواه اصول، خواه فقه وخواه نحو و در منطق با ارباب آن به قوت معنی سخن گوید به از ایشان و خوبتر ازایشان ، اگرش بباید و دلش بخواهد و ملامتش مانع نیاید و بی مزگی آن که اگر من از سر خرد ش ومو صد سال بکوشم، ده یک علم و هنراو حاصل نتوانم کردن »(15)
یا:
«مولانا در همۀ فنون در سراسر گیتی بی نظیر است(16)
مولانا که دانش های متداول روزگار خویش را یکسره فراگرفته بو د و در فقه و علوم شرعی نیز تا بدان پایه رسیده بو د که باری مفتی شهر قونیه ش؛در مرحله ی دوم زندگانی اش پس از دولد زادن دوباره ی روحی، سحر کلام و نفوذ کلامش تا بدان مایه بود که سلطان و درویش را به شگفتی فرو می برد تا جایی که شمس را با تمامی دانش و تجربه یی که از سبر آفاق و انفس فرا گرفته بود؛ نیز به تحسین وامی داشت.
سخن مولاناکه چشمبندی هست ، لاغ بود عظیم . این سحر است ودو کس نشسته اند چشم هر دو روشن. در اوسیلی نه ؛ غباری ، گرهی نه، دردی نه.این یکی می بیند. آن دگر هیچ نمی بیند . آری سخن صاحبدلان خوش باشد.تعلمی نیست ؛ تعلیمی هست » (17)
شمس که سخن یار خوشتن را تعلیمی میداند ؛ بعد دیگر سخن او را ،صریح و من لدنی می انگاردو گویند اش در اندیشه ی آن نیست که کسی را خو ش می آید یا نا خوش:
«مولانا را سخنی هست من لدنی می گوید؛ در بند آن نه که کس را نفع کند یا نکند(18)
افلاکی نیز در کتابش همین مطلب راباعین عبارات نقل می کند:
سخن مولانا نه فقط از درویش تاسلطان رامتحیر می سازد؛ بل مردی را به شگفتی اندر می سازدکه مولانا در حق او می گوید: «شمس تبریز ترا عشق شناسد نه خرد(19) مردی که خشت زیر سرو برتارک نه اختر پای دارد؛ خویشتن را با محبوب خود چنین می سنجد:
« مولانا صدری که علم هاافزون ازمن، صد سجده کندمن یکی او را نکنم. اگر برمنبر روم، یک کلمه بگویم همه بر من بخندند…خدا مرا شایسته ی آن گرداندکه بر آن رو بوسه دهم(20).
مولانا و شیخی:
در تصوف اسلامی شیخ مقام رفیع دارد« شیخ انسان کامل است که درعلوم شریعت، طریقت و حقیقت کامل باشد (21)
کاشانی می می گوید ؛ مراد از شیخی، درجه ی نیابت نبوت است و شیخ نایب نبی است. باید در مریدتصرف کندو آینه ی دل او را صاف کندو از زنگ هوای طبیعت زدوده کند. مقام شیخی مقامی است برتر که در پان مقام هرچه خواهد شود. مولوی گوید:
کاین دعای شیخ نی چون هر دعاست
فانی است و گفت او گفت خداست (22)
از نگاه شمس نیز مقام شیخی ، مقامی بس بلند است و لی او مولانا را سزاوار شیخی می داند« کسی را تا شیخی صد هزار ساله رهست؛ این نیز نیافتم الا مولانا را یافتم بدین صفت و این که باز می گشتم از حلا به صحبت او، بنا برهمین صفت بود»(23).
شمس با این که این راه را راهی صد هزار ساله می داند؛ با این همب دین باور است که مولانااین راه را پیموده است:
« من خود تا از شهر خود بیرون آمده ام ؛ شیخی را ندیده ام. مولانا شیخی را بشایداگر بکندالا خودنمی دهدخرقه.این که بیایند به زورکه مارا خرقه بده ؛ موی سر مارا ببر؛ به الزام او بدهد؛ این دیگر است و آن که گویدبیا مرید من شودگر.» (24)
مولانا و انسان کامل:
در معارف شمس، مولاناانسانی است والا ، هم در علم ، هم در سخن و هم در رفتار و کنش اخلاقی و عرفانی او انسان برترست و چون در قاموس مولانا وشمس، اصطلاح انسان کامل را نمی توان جستجوکرد پس میتوان به تعبیر خود مولانا او را مرد خدا نامید یعنی آن که از سوی کفر و دین می آید:
مرد خدا شاه بود زیر دلق
مرد خدا گنج بود در خراب
مرد خدا نیست زباد و زخاک
مرد خدا نیست ز نار و زآب
مرد خدا زانسوی کفراست ودین
مرد خدانیست فقیه از کتاب
مولانا خود انسان را به صورت، عالم اصغر و به معنی عالم اکبر می داند:
پس به صورت غالم اصغر تویی پس به معنی عالم اکبر تویی
مفهوم انسان کامل که در فلسفه ی» به دستگاه منظمی درآمد؛ نزد عرفا اهمیت ویژه یی دارد و انسان همیشه الاهی است . اگر جوهر ذاتی انسان همیشه الاهی باشد؛جوهر روح او، همان روح خدا خواهد بود. از این رو الوهیت بخشیدن به انسان کامل ، پذیرفتنی است چون او با خد می زید و خدا با او می زید. در تعریف دیگری ، انسان کامل را باید چهار چیز به کامال باشد: اقوال نیک،افعال نیک،اخلاق نیک و معارف و شمس این همه را در وجود معشوق خود می یابد:
«آگر از تو بپرسند که مولانا راه گونه شناختی؛ بگو از قولش می پرسی: انا امره اذا اراد شیِء ان یقول له کن فبکون و اگر از فعلش می پرسی ؛ کل یوم هو فی شأن و اگر از صفتش می پرسی قل هو الله احدو اگر از نامش می پرسی؛هوالله الذی الا هو عالم الغیب والشهاده و هو الرحمن الرحیم و اگر از ذاتش می پرسی لیس کمثله شیءو هو سمیع البصیر»(25).
شمس می گوید از این که مولانا امت پیامبر اسلام است ؛چشم پیامبر روشن و از این هم فراترمی رود و می گوید که بایسته است تا حضرت حقب ه مولا نا فخر کند.
« چشم محمد به تو روشن که تو اش امت باشی وحضرت حق فخر کند. محمد دست تو بگیرد و به موسی و عیسی بنمایاند.این چنین کس امت من است . با آستین های فراخ خواجه، برعرش و ساکنان عرش عرضه کندکه ببینید» (26) جای دیگر گوید: « روی تو دیدن والله مبارک است ؛کسی را آرزوست که نبی مرسل را ببند؛ مولانا را ببیند بی تکلف.» (27)
مولانا و ولایت :
بزرگترین صفتی که از مولانا در مقالات بر شمرده می شود ؛ صفت ولایت در اوست که مقامی است بسیار بزرگ وسترگ و رسیدن بدان امر استعداد و مجاهده ی فراوان میطلبد و نیک میدانیم که ولی در قاموس عرفانی چه بار معنایی عظیم دارد. در فرهنگ های عرفانی ولایت و ولی بدین گونه تعبیر شده است:
« ولایت عبارت ازقیام عبد است به حق در مقام فنا از نفس خود و آن بر دو قسم است ـ ولایت عامه که مشترک است میان تمام مؤمنان وو لایت خاصه که مخصوص است بر واصلان از ارباب سلوک که عبارت از فنای عبداست در حق و بقای اوست به حق…اولیاء الله معدن اسرار حق اند و مطلع بر غیب مکنونند و آنها را ترس نباشد که الا ان اولیا ء الله لاخوف علیهم ولاهم یحزنون (28)
در قرآن چندین بارواژه ی ولی به تکرار آمده و خداوند خود را ولی مؤمنان خوانده است .(68)
گفته می شود که ولایت از این منظر بر دو گونه است ـ یکی ولایت تکوینی و دیگری ولایت تشریعی که ولایت تکوینی خاصه ی خداوند است .
زین الاسلام عبدالکریم قشیری، صوفی نامبردار سده ی چهارم و شیخ خراسان برای ولی دو صفت شده است :
« استاد امام ابوالقاسم رحمهُ اللهُ گوید: ولی را دو معنی است یکی آنک حق سبحانهُ و تعالی متولی کار او بودچنانک خبر داد و گفت و هو یتولیََّ الصالحین و یک لحظه او را به خویشتن وانگذاردبل که او را حق عزّ اسمهُ در حمایت و رعایت خود بدارد. و دیگر معنی آن بود که بنده به عبادت و طاعت حق سبحانه و تعالی قیام نماید بر دوام و عبادت او بر توالی باشدکه هیچ گونه به معصیت آمیخته نباشد این هر دوصفت واجب بود تا ولی ولی باشد و واجب بود ولی را قیام نمودن به حقوق حق سبحانه وتعالی بر استقصاو استیفا ء تمام ودوام نگا ه داشت خدای اورا درنیک و بد (29).
« صوفیه برای ولایت و ولی اهمیت خاصی قایل بوده اند.بعضی از آنها مقام ولایت را برتر از مقام نبوت دانسته اند ومدعی بود ه اند که نبی علم وحی دارد و ولی علم سر. ولی به سر چیز ها داند که نبی را ار آن خبر نیست.به اعتقاد صوفیه فرق بین نبی و ولی همان است که بین خضر بود و موسی. ازآ ن که خضر ولی بود وموسی نبی. خضرعلم لدنی داشت و موسی از آن بی بهره بود .»
از آنجایی که این عقیده به همین صورت کفر آمیز به نظر می آید ؛ تعبیر بدیعی ازآ ن کردند تا از نظر مسلمانان قابل قبول باشد .گفتند که محمد ( ص) خود دارای دو جنبه ی نبوت وو لایت است اما جنبۀ دوم بر جنبه ی اول برتری دارد . نبوت دارای دو وجه است ـ وجهی به سوی خالق دارد و وجهی به سوی مخلوق. حا ل آن که ولایت یک وجه بیش ندارد؛ وجهی که تماماَ به جانب خدا معطوف است .» (30)
گفته می شود که همواره ولی وجود دارد و غالباَ اولیا مخفی اند ؛ در مثنوی معنوی می خوانیم:
پس به هر دوری ولی قایمست تا قیامت آزمایش دایمست
پس امام حی قایم آن ولیست خواه از نسل عمر یا از علیست
« تعداد اولیا به عقیده ی بعض صوفیه در هر عصر سیصد و پنجاه و شش کس است که از ایشان
یکی از دنیا برود دیگری به جای او می نشیند؛ اما این اولیا مراتب و طبقات دارند ـ سیصد تنان،چهل تنان، هفت تنان، پنج تنان سه تنان و یک تن . این یکی قطب است که به عقیدۀ صوفیه عالم به وجود او می گردد… در تعداد اولیاء و مراتب آنها البته اقوال دیگر هم بین صوفیه هست »
(31)
اکنون بشنویم با آن که شمس از مفهوم ولی وولی واصل در فرهنگ عرفانی فهمی گسترده دارد با آن هم مولانا را ولی می خواند:
« مرا یقین است که مولانا ولی خداست. .. اکنون دوست خدا ولی خدا باشد. این مقرر است (32)
جای دیگر گوید که در خواب اورا هم صحبت یک ولی می سازند واین ولی همان مردی است که در روم می زید:
« به خواب دیدم که مرا گغتند ترا با یک ولی هم صحبت کنیم.گفتم کجاست آ ن ولی؟شب دیگر دیدم که گفتند در روم است.چون بعد چندین مدت بدیدم گغتند که وقت نیست هنوز. الامورمرهونت باوقاتها. (33)
از شرایط ولایت، کرامات است.« ولی دوست خداست وفرستاده ی او است . ولی صاحب کرامت است و نبی صاحب معجزه .برای آن که به حریم نبوت تجاوز نشده باشد وحی در مورد اولیاء نام دیگری گرفت و الهام یا وحی دل خوانده شد»(34)
مولانا و کرامات:
شمس انگار برای مسجل ساختن این ادعا که مولانا ولی خدا ست کرامتی هم باز او ذکر می کند
که یاد آور همان خوارق عاداتی است که افلاکی نطایر بی شمار آن را از مولانا در کتاب خویش ذکر می کندو شیخ عطارچنین کرامات را در تذکرت الا ولیا به صوفیان فراوانی نسبت داده است.
این کرامات که برخاسته از ارادت شمس است گاهی افسانه های مضحکه آمیزی را مانندا ست
در مقالات می خوانیم:
« روزی در وعظ یکی برخاست ؛ سوال کرد که نشان اولیا کدام باشد ؟ او گفت آن باشد که اگزبگوید چوب خشک را که روان شو ، روان شود . درحال منبر ازمین برکنده شد؛ دو گز به زمین فروبرده بودند.گفت : ای منبر ترا نمی گویم ؛ ساکن باش! باز فرونشست. خدا را بندگانند پنهان.»(36)
مولانا برتر از شمس:
شمس در سراسر مقالات هر از گاه در اندیشۀ آن است تا خویشتن را با مولانا بسنجد و همواره هم ضعف و نا توانی خود را در برابر آن مرد خدا آشکارا و بی پرده اذعان دارد
اگر مولانا فقط اهل لطف است اما در او لطف و قهر در هم امیخته است:
« «یکی گفت مولانا همه لطف است و مولانا شمس الدین را، هم صفت لطف است هم صفت قهر«37).
هرچند از این جمله برتریمولانا نسبت به وی پیداست اما در واقع این تعبیر می تواند محتمل الضدین هم به شمار آید زیرا جای دیگر از مقالات می خوانیم که او مرا وصف می کردبه اوصاف خدا که هم قهر دارد هم لطف. مولانا در فیه مافیه قهر و لطف را از صفات خداوندی می شمارد ومی گوید:
« و حق را دو صفت است قهر و لطف.انبیا مظهر اند هردو را . مؤمنان مظهر لطف حق اندو کافران مظهر قهر حق. آن ها که مقر می شوند؛ خود را در انبیا می بینندو آواز خود از او می شنوندو بوی خود را از او می یابند»(38)
شمس خود مقر است که آمیزه یی از جمال و زشت خویی نیز هست و پس ازبازگشت از سفر دمشق بر آن شده است تا هردو صفت خویش را بر مولانا، باز نماید؛ در حالی که مولانا را فقط دارای جمال می داند و بس.
« آن مولانا را جمال خوب است و مرا جمالی هست و زشتی هست. جمال مرا مولانا دیده بود؛ زشتی مرا ندیده بود. این بار نفاق نمی کنم و زشتی می کنم تا مرا ببیند. نغزی مرا و زشتی مرا» (39) .
شمس از زبان دیگران نقل می کند که مولانا از دنیا فارغ است ، اما شمس مال اندوزی می کند. مولانا اهل تسامح است و او سخت گیر. مولانا را غواص می داندو خویش را بازرگان. افلاکی نیزاز زبان او همین مطلب را می نگارد:
« امروز غواص دریای معانی مولاناست و بازرگان من وگوهر میان ماست(40)
مولانا فراتر از پندار دیگران:
شمس بدین باوراست که مردم ظاهر مولانا را می نگرندو می شناسند؛ درحالی که او برتر از این صفات صوری ایست. شناختن این مرد آسان نیست؛ حتا او مقر است که در شناخت مولانا قاصر است ؛ چون هر روز به گونه یی می نمایدکه دی نبوده است . انگار مولانادر کلیات شمیاز خویشتن سخن می زند که می گوید:
هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد
دل برد و نهان شد
هردم به لباس دگر آ« یار برآمد
گه پیر و جوان شد «41»
شمس می گوید:
والله که من در شناخت مولانا قاصرم.درین سخن هیچ نفاق و تکلف نیست و تأویلکه من ازشناخت او قاصرم. مرا هر روز از حال و افعال او چیزی معلوم می شود که دی نبوده است. ملانارا بهترک ازین دریابیدتا بعد از این خیره نباشد .ذالک یوم التغابن.همین صورت خوب و همین سخن خوب می گوید. بدین راضی مشوکه ورای این چیزی هست؛ آن را طلبید از او (42)
جای دیگر افزون بر صورت خوب و سخن خوب مولانا ، از چهار فضیلت وی پرده بر می دارد و آن گاه از دیگران می طلبد که ورای این چهار فضیلت ، از وی چیزی طلبند؛ آن اسرار مگو و آن راز های پنهانی را:
« زینهار از یخ همین همین صورت خوب و همین سخن خوبرا راضی مشویدکه ورای آ« چیزی هست؛آن را طلیبد.»(43)
این چنین است تصویری که شمس تبریز ،این منتقد ستیزه گر و پرخاشگواز محب و محبوب خویش نقاشی می کند؛ اما دریغ که شمس بیست و هفت سال پسین زندگی مولانا را در نیافته است تا گواه روزگاری باشد که مولانا شب هایش را د راه نگاشتن قرآن پهلوی صرف می کندتا نردبانی به سوی آسمان فراز آرد، کتابی که از سده ی هفتم ت سده ی اسیزدهم (372) بار نسخه برداری شده است.شمسی که از سقراط و بقراط و یونانیان سخن می زد و از اخوان الصفا و ابن مسکویه حکایت ها بر زبان می راند؛ دیگر نیست تا بنگرد که مراد وی ازهمه ی آنان فراتر نهاده است .مراد او دیگر از تکامل و تضاد سخن می بافد تا پس از خویشتن بر مردان بزرگی چون هگل و داروین اثر بگذارد؛ تاجایی که یکی از شاگردان هگل او را (رومی بزرگ ) بنامد.
شمس دیگر نیست تا بشنود که هنری برگسون، فیلسوف نامبردار فرانسوی ، مراد او را از بزرگترین اندیشورزان خراسان در شمارمی آورد و مثنوی او را از ارزنده ترین کتاب هایی می شمرد که انسان ها تا اکنون به یادگار گذاشته اند(44).
دریغا که شمس در رزگار ما نمی زیدتابگرد که درروزگار انقلاب انفارماتیک و در متمدن ترین شهر های جهان چه رویکرد شیفته واری نسبت به مراد وی به راه افتاده است. او نیست تا بر نام مولانا در انترنت فشار دهد تا هشت صد هزار نتیجه پیرامون زندگی و آثار و احوال مولانا بدست آید.
(انه مارِیا شمل) نیکو دریافته بود که شمس همچون بارقه یی بود که آتش را در چراغ افروخت و این چراغ مولوی بود؛ اما شمس این اقبال را نداشت تا گواه باشد که آن بارقه ی کوچک سرانجام به خرمنی از شعله ی افروخته بدل می گردد و اینک در آستانه ی هزلره سوم میلادی ، آتش برخرمن اندیشه ی انسان سده ی بیست و یکم می زند.
مولانا جلال الدین مردی بود فراتر از کیشها و طریقتها . طوفان خروشنده یی بود که هرچه خس و خاشاک عصبیت و کوته بینی و تنگ نظری را بر سر راهش می نگریست خشمگینانه می روبید. ناقد بی پروایی بود که طنز تلخ و گزنده اش رابر زاهدان ریایی و صوفیان ساده اندیش در سراسر مثنوی نثار می کرد و تصوف متعارف روزگارش را چنین می شناساند . دانشی مردی ابود دگر پذیر که اختلاف مؤمن و گبر وجهود را برخاسته از نظرگاه آدمی می دانست::
از نظر گاهست ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر وجهود (45)
مولانا معاصر ناست ؛ اومعاصر همیه یانسان روی زمین در تمامی دوره های تاریخی است. مخاطب او وجدان بشری است . صدای او مدارا و پیام او عشق است و رهایی و وارستگی .می پذیریم که ادیشه های بازده کوشش ها و تلاش های دیگران نیز دردرازنای سده بئده است ؛ ام او او این اندیشه ها را پالوده است؛ پیراسته است ؛ با نیروی تمثیل زیلا و هاطفی ساخاته است .؛ به بیان دانشمندی از خشونت آن ها کاسته است و بر لطافت درونی آن ها فوزده است و از همین روست که انسان امروز وامدار اوست و از چشمه ی چوشان این اندیشه ها سیراب می گردد. بیهوده نیست که ( هانریش ماینکه) نویسنده ی آۀمانی گفته بود:
شعر مولوی تنها دریچه ی امید است که در دوران سیاهی و تباهی به روی ما باز است .
شمس دیگر نیست تا این دگرگونی و این قدرت آفرنیشی را در و جود محبوب خویش بنگرد. از همین رومولانا را در ربع قرن پسین زندگی اش ، دیگر نیازی به شمس نبوده است که خود گفته است که « شمس بهانه است». از قول افلاکی بشنویم که مولانابه بدرالدین ولد مدرس که دریغ نبودن شمس را می خورد چنین نهیب می زند:
«اگر به خدمت مولانا شمس الدین تبریزی عظم الله ذکرنرسیذی ، به روان مقدس پذرم به کسی رسیدی که در هر تار موی او صدهزار شمس تبریزی آونگان است و در ادراک سر سر او حیران« (46)
(1)مقالات شمس تبریزی، شمس الدین محمد تبریزی، به تصحیح تبریزی، تصحیح و تعلیق محمد علی موحد،چاپ دوم ،تهران: 1337 ، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرنگ و ارشاد اسلامی،جلد اول،ص.20
(2)فیه مافیه،مولانا جلال الدین محمد مشهوربه مولوی،تصحیح بدیع الزمان فروزانفر،
چاپ ششم،تهران:1369،چاپ خانه ی سپهر، ص. 88
(3)مقالات،دفتر نخست،ص.272
(4)مقالات .ص.270
(5) ماقب العارفین، شمس الدین احمدالافلاکی العارفی ، جلد اولبه کوشش حسن یازیچی،دنیای کتاب،تهران:1375،ص. 81
(6)مقالات، ص.17
(7)مقالات، ص.158
(8)شمس می گوید : از زن شیخی نیاید؛ اگر فاطمه یا عایشه شیخی کردندی،من از رسول علیه السلام بی اعتقاد شدمی.مقالات شمس، جلد 2،ص.157
(9)مقالات ص. 111
(10)مقالات ، دفتر دوم ص. 73
(11) مقالات، دفتر نخست،صص.99،100
(12) مقالات، دفتر نخست، ص.290
(13)مقالات دفتر دوم، ص.92
(14)مناقب،ص.82
(15) مقالات ،دفتر دوم، ص.132
(16)مناقب،ص. 290
(17) مقالات، دفتر نخست،ص.112
(18) افلاکی، همان.
(19) گزیده ی مقالات شمس ، دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی،تهران:1377،چاپ سوم، شکرت انتشارات علمی و فرهنگی،ص. یازده
(20) مقالاتدفتر نخست،ص.144
(21) فرهنگ لغات واصطلاحات وتعبرات عرفانی،دکتر سید جعفر سجادی، چاپ سوم،تهران:1362، کتابخانه ی طهوری،مدخل شیخ
(22) همان
(23) مقالات، دفتر نخست،ص.158
(24) همان
(25) مولانا و طوفان شمس،عطاءالله تدین،تهران: 1372،انتشارات تهران،ص.307
(26) مقالات، به نقل از دکتر برزین مهر، مولاناشناسی،پشاور: 1384،انجمننشراتی دانش، ص.36
(27) همان جا،صو 37
(28) فرهنگ لغات و اصطلاحات…،مدخل ولایت
(29) ترجمه ی رساله ی قشیریه، تصحیحات واستدراکات بدیع الزمان فروزان فر، تهران: 1372چاپ چهرم، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ص.426
(3)عرفان مولوی، دکتر خلیفه عبدالحکیم،ترجمه ی احمد محمدی و احمد میرعلایی،تهران،1375،شرکت اتنشارات علمی و فرهنگی،ص. 113
(31) ارزش میراث صوفیه، دکتر عبدالحسین زرین کوب،چاپ دهم،تهران:،1380،
ص.91
(32)مقالات، دفتر دوم،ص. 180
(33) مقالات،ص. 162
(34) عرفان مولوی،صص.113 و 114
(35)مناقب،ص.292
(36) مقالات،ص.285
(37) مقالات، دفتر نخست،ص.73
(38) فیه مافیه، ص.270
(39) مقالات ، دفتر نخست،ص.74
(40)مقالات، دفتر نخست، ص.115
(41) دکتر شفیعی کدکنی این مستزاد را منسوب به مولانا می داند.
(42) مقالات، دفتر نخست،ص.104
(43) مقالات، دفتر دوم،به نقل از مولوی شناسی، ص. 35
(44) مولوی نامه، به نقل از علی اکبر مشیر سلیمی ، ص. 170،به نقل از نردبان آسمان،واصف باختری،إبی تا، انجمن نویسندگان افغانستان، ص.79
(45) ساها پس از مولانا ،جوردانو برونو(مرگ 1600 م.) گفته بودکه رأی هرکس در عالم بستگی به نظرگاه او دارد.
(46) مناقب، ص. 102
****
شمس به حرمت مولانا وبه پاس مهربانی هایش از دمشق بر میگردد واعتراف می کند که جز مولا کسی را در این گیتی یارای آن نبود که به قونیه اش بکشاند حتی پدرش و این تنها مولانا ست که توانسته است وادار به بازگشتش کند
از نگاه شمس ، مولانا شیخ است و سزاوار شیخی و لی خود بر آن نیست که خرقه دهد و مرید بر گزیند و مرادی کند . در مقالات در این که مولانا شیخی را سزاوار است اشارات صریحی رفته است(
***
«ومطلوب شانزده سال پیش در روی دوست می نگردکه طالب بعد از پانزده سال او را اهل سخن یابد» ( 6) 165 ـ2
***
میدانیم که فصل نخستین آشنایی و مجالست شمس و مولانا پس از شانزده ماه ، بر اثر آزار و اذیتی که معاندان و حسودان بر شمس رواداشتند پایان می یابد و شمس قونیه را به حسودان وامی گزارد و غیبت تلخی اختیار میکند؛ او بعد ها از روزهایی که به او اهانت روامی داشتند ؛ کلید حجرۀ او را می طبیدند و قصد اخراج اورا داشتند با اندوه شگرفی یاد می کند.(7) شبلی38 )باری هنگامی که مولانا در می یابد که محبوب او در دمشق است، فرزند خلف خویش ـ سلطان ولد ـ را باکاروانی به دمشق گسیل می دارد تا به بهانه های شیرین و ترانه های زرین او را به قونیه باز آرند. زرو سیم نیز همراه می کند و.نامه منظومی نیز به او می نویسد و سوگند میخورد که در نبود او جسم و جانش ویران گشته است.( 8)
****.
اگر گغتندی مرا که پدرت از آرزو از گور برخاست و آمدبه تل باشر جهت دیدن تو وخواهد باز مردن بیا ببینش،من گفتم یگو بمیر چه کنم و از حلب بیرون نیامدمی الا جهت آن آمدم»(9)158 ـ
جای دیگر باز هم به محرم بود ن همسرش به مولانا اشاره می راند و مولانا را در برابر خویش فرزندی می پندارد که در کنار پدرش نشسته است.
***:
«نمی اندیشی که این راه رفتن من در این خانه و زن خود را که از جبرييلش غیرت آیدکه در او.نگرد؛ محرم کرده و پیش من همچنان نشسته که پسر پیش پدر نشیندتا پارهایش نان بدهداین قوت را هیچ نمی بینی
***
دا او عاشق جگر سوخته یی بود که پس از آشنایی با شمس ملکداد تبریزی ، کار عاشقان و خواهندگان خوی را نیز به صلاح الدی زرکوب و حسام الدین چلبی سپرده بود.« بنگذار طریقتی نبوده است. در طریق مولانا که قظبی در راه عشق و ملامت است
***
شمس که مولانا را ولی میداند و این والا ترین صفتی است که میتوند که کسی از اهالی عرفان نصیب گردد؛ افزون بر آن سفات دیگری برای وی بر می شمارد که فهرست وار بدان می بردازیم
**